ミ★ミبــــــازی روزگــــارミ★ミ
لینک دوستان

      تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان

     ミ★ミبـــازی روزگـــارミ★ミ 

و آدرس rozemeshki.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دست مریزاد پروردگارم

 

چه پوست کلفتی برایم آفریدی ...

 

 

که تاب تازیانه سرنوشت را بیاورد

 

چه دل صبوری به سینه ام سپرده ای ...

 

 

که شده گورستان آرزوهایم

 

و چه شانه هایی ...

 

 

که این چنین بارسنگینی را بدوش میکشند و نمیشکنند

 

و چه چشمان منتظری که باید ببینند و نخواهند

 

وچه گوش هایی که ...

 

 

نصیحت نصیحتگران زاهد امروز ،

 

دنیاپرست دیروز را باید بشنوند

 

 

بازهم میگویم « الحمدلله  »

 

[ سه شنبه 2 ارديبهشت 1393برچسب:پروردگارا, ] [ 18:0 ] [ DUYĞU ]

 

مــــراقب بـــــــــــــــــاشـــ !!!

 

بـــا یه بــــــــــــــــــازی ساده ممکنهــــ

 

 تنـــــها کسی رو کــــه دارینـــــــ

 

بـــــرای همیــشه از دســــت بـــــدینــــ

 

بــــــه  همیــــن  راحــــتــیــــ ...

[ جمعه 22 فروردين 1393برچسب:مراقب باش, ] [ 18:38 ] [ DUYĞU ]

 قلبیم ده سنین،منده سنین،جان دا سنیندیر

 

ییخسان داغیدیب،محوائدیب آتسان دا سنیندیر

 

گوندوزلری هیجرانینا یوخ تابی _توانیم

 

هیجران گئجه سینده نه جفا چکمه دی جانیم!

 

 

 

 

 

سن گول منه گول!بوحیاتین اؤزو گولسون

 

بال شهدی_لبیندن سوزولوب شعره تؤکولسون

 

آچ زولفونو قوی دان یئری چؤهره نده سؤکولسون

 

 قوربان دیله سین،جان دیله سین،جان دا سنین دیر

[ شنبه 15 فروردين 1393برچسب:بوجانداسنیندیر, ] [ 23:55 ] [ DUYĞU ]

 

نه حوصله دوست داشتن دارم

 

نه میخواهم کسی دوستم داشته باشد

 

 

این روزها سردم

 

مثل دی، مثل بهمن، مثل اسفند

 

 

مثل زمستان

 

احساسم یخ زده است

 

 

آرزوهایم قندیل بسته است

 

امیدم زیر بهمن سرد احساساتم دفن شده است

 

 

نه به آمدنی دلخوشم نه از رفتنی غمگین

 

این روزها پر از سکوتم

[ چهار شنبه 14 اسفند 1392برچسب:این روزها پر از سکوتم, ] [ 13:11 ] [ DUYĞU ]

یه تولد دیگه...یا یک قدم نزدیک تر به مرگ!

 

هر سال که گذشت، از آدمها دورتر  شدم...

 

کادوهای تولد کم شد !

 

آدمهای بد دیدم...

 

آدمهای خوب دیدم...

 

غم دیدم...

 

دردو، قلبم با تمام وجود حس کرد!

 

تنهایی رو بلد شدم، اما واسم عادت نشد

 

من یاد گرفتم تنهایی خوبه ...

 

یاد گرفتم با داشته هام زندگی کنم...

 

یاد گرفتم اونایی که میگن میمونن، میرن!

 

بارفتن یه سری آدمها  از زندگیم، باورام هم رفت!

 

اما باورای جدید ساختم...

 

لبخندای جدید زدم

 

من یاد گرفتم زندگی کنم...

 

حتی شده با درد!!!

 

خـودم؛تـــولــدت مـــبارک...

 

تو تنهایی کسی هستی که همیشه بودیُ  ندیدمت

 

 تو تنها کسی هستی که هرگز ترکم نکرد...

 

خـــــودم؛ تـــولــدت مبــــــــارک

 

  

[ سه شنبه 13 اسفند 1392برچسب:خـــودم؛تولدت مبـــــارک, ] [ 12:5 ] [ DUYĞU ]

لطفا به دور از دختر و پسر بودنتون

 

حرفای دلتونو  بگین... و واقعیتو!!!!!!!

 

منتظر جواباتون  هستم...؟؟؟

 

[ یک شنبه 4 اسفند 1392برچسب:به سوال جواب بدین, ] [ 15:33 ] [ DUYĞU ]

 

 

 گریه کن مَرد، مگه از سنگه دلت

 

گریه خوبه،وقتی  که تنگه دلت

 

گریه کن مَرد، گریه خالیت میکنه

 

گاهی اشک حالی به حالیت میکنه

 

گریه کن مَرد، وقتی از غصه پُری

 

وقتی از عالم و آدم می بُری

 

گریه کن مَرد، جای بغض تو گلوت

 

رد شو از پیچ و خمای روبروت

 

گریه بد نیست، آخر حادثه نیست

 

گریه کن  که اشک مَرد، فاجعه نیست

 

بَسِته مَرد، دلتو راحت بذار

 

خیلی سخت نیست،خم به ابروهات بیار

 

این غرورت مرگ و تاراج توئه

 

گریه کن  مَرد، گریه  معراج  توئه...

 

 

 

[ چهار شنبه 1 اسفند 1392برچسب:گریه کن مَرد, ] [ 15:22 ] [ DUYĞU ]

 

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه ی احساسات در آن زندگی

میکردند. شادی،غم،دانش و باقی احساسات.

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است...

بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.

زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود،عشق تصمیم گرفت تابرای نجات

خود از دیگران کمک بگیرد.

در همین زمان او از ثروت  که با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک

خواست.ثروت مرا با خود می بری؟؟؟؟

 

ثروت جواب داد:نه نمی توانم مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست.

جایی برای تو ندارم.

عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

غرور لطفا به من کمک کن.

نمی توانم عشق،تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی!

عشق از غم که در همان نزدیکی بود در خواست کمک کرد.

غم،لطفا مرا با خود ببر.

آه عشق آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.

شادی هم از کنار عشق گذشت،آنچنان غرق در خوشحالی بود  که اصلا متوجه عشق

نشد.ناگهان صدایی شنید:بیا اینجا عشق،من تو را با خود می برم.

 

صدای یک بزرگتر بود ،عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی

خود را بپرسد. هنگامیکه  به خشکی رسید،ناجی به راه خود رفت.

عشق که تازه متوجه شده بودکه چقدر به ناجی خود مدیون است  از دانش

که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:چه کسی به من کمک کرد ؟

 دانش جواب داد او زمان بود.

زمان؟؟؟اما چرا به من کمک کرد؟

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:

چون تنها زمان بزرگی عشق را درک میکند.

[ سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه(بزرگی عشق), ] [ 21:31 ] [ DUYĞU ]
صفحه قبل 1 ... 8 9 10 11 12 ... 15 صفحه بعد
درباره وبلاگ

افسوس که زنـدگی رویـایی بیش نـبـود .